بند پایانی
دوست داشتم از سایهها بنویسم. اما اجازه ندارم. هرگز به من چنین اجازهای نمیدهند. باید بیایی در میان خیابانها ... گشت بزنی و خودت از نزدیک حسشان کنی. وقتی از تو میخواهند همراهشان باشی، باید قبول کنی که دیگر یکی از آنها شدهای. دستهایت را میان دستهایشان میفشارند.
در نگاه اول همه عاشق او میشوند. او برای خودش نیست که میجنگد. برای تمام هستی جهان است؛ تا از خطر نابودی دورش نگه دارد. همهی موجودات به او وابستهاند و او اما به هیچ کس وابسته نیست. این زمانیست که حتی خدا هم اعتبار ندارد ... مثل بچهای در میان خواستهایشان گم شده است. فقط وقتی که لازم است باید اسمش را بگوییم. این جا همه چیز به خدا وصل شده اما خدا به چه؟
در میان سکوت صبح بهار طعم پیروزی را میچشی. در حالی که سالها از آن منع شدهای. این چیزی است که با هیچ لذتی قابل تعویض نیست. دستهایت را میان آرزوهایت میگیری و میخواهی تو را جانانه در آغوش بگیرد. درختانی که از زیر برف بیرون آمدند، چه خوب شکوفه میکنند. در میان باغی که همیشه آفتاب بر آن خواهد تابید و اگر باران ببارد دلم را خواهد شست. برفها باید آب شوند. اما این زلالی قطرات شبنم است که خواهد ماند.
شمشیرهایمان را شکستند. اما ما هنوز فریادهایمان را داریم و همچون پتک ... شاید، بر سرشان میکوبیم. دستهای خونآلود ما بر دیوار کشیده شده است. این مردم نیستند که در تاریخ نهفتهاند. تاریخ را باید میان تکتک لحظههای هر انسان جستجو کرد. هر آدمی یک عالم است و با مرگ هر کس تمام هستی خواهد مرد و با تولد دیگری ...
وهم سایه سرما آفتاب پنجره دیوار دود بخار ابر خورشید ... من در میان زندگی دست و پا میزنم تا شاید دیرتر بمیرم. سالها به همین گونه سپری شده. هیچ آدمی را ندیدم که عاشق نباشد و در عین حال هر آدمی فکر میکند که تنها عاشق راستین جهان است و به راستی که چنین است. روحهایمان پیوندی عمیق خوردهاند. پیوندی که عالم هستی را پایدار کرده. من در پی سفر به هیچ جایی نیستم. سرزمین من آنجایی نیست که در آن به دنیا آمدهام. سرزمین من آن جایی است که خورشید میتابد. از پس ابرها باید خورشید را جست. سایهاش را باید در خودت ببینی. بر روی سرت و زیر پایت. من خورشید را به سرزمین خود میبرم. به جایی که از آن آمدهام.
تو فکر میکنی دروازهها چگونه باز میشوند؟ به روی آبها باید پلی زد. هر قایقی یک روز غرق میشود؛ و حتی کشتیها. تو میخواهی مرا از میان نیل عبور دهی. پس عصایت را بیانداز بر آب تا اژدهایی شود که تمام ابرهای تیرهی زمستان را میبلعد.
نزدیک است که خورشید از بند اسارت کوهستان رها شود. قلم برای نوشتن خشک شده و چشمها دیگر سفیدی کاغذ را از یاد برده. شکستن سکوت کار سختیست. تو هم باید مرا یاری کنی تا صدایم به دیگران برسد. قلم در دست من میماند تا شاید وقتی دیگر دوباره داستان رویاها و سایهها را برایت نقل کنم.
شاید وقتی دیگر ...
پایان ... (؟)
بند هشتم
تا حالا هیچ وقت فال نگرفتم. همان یک دفعه هم با چند نفر از دوستانم به آن دخمه پا گذاشتیم برایم بس بود. چند نفر دور هم نشسته یک دختر فالگیر هم میانمان. قهوهها را میدهد دستمان. هنوز هم طعم تلخ آن قهوهی غلیظ که به یادم میآید از همهی نوشیدنیهای عالم(به جز آب) متنفر میشوم.
دو تا چراغ علاءدین گذاشته بود وسط آن اتاق و نه تهویهای چیزی. همه هوای اتاق را همان دو تا بس بود که بالا بکشد. ما که دیگر نفس نمیکشیدیم. نمیدانم از ترس یا هیجان. سرم درد گرفته بود و احساس خستگی میکردم. میخواستم هر چه زودتر این بازی مسخره را تمام کنند. فنجانها را که برگرداندیم، مال هر کسی را گرفت و چیزی گفت. من اصلا حواسم آنجا نبود. تا به من رسید. خواستم فنجانم را بدهم. نگرفت. گفت:
- نیت کردهای؟
- آره ... بگیر و فالم را بگو که خیلی خستهام.
- اگر نیت نکنی نمیشود. کار را که نمیشود بینیت انجام دهی. باید از همان اول نیت میکردی تا بتوانم بگویم چه میشود این آیندهای که در انتظار توست. آیا به مقصودت میرسی یا در میان تلاشهایت خواهی مرد.
- نمیدانم چه میگویی. هرگز چنین عهدی نکردم که به آیندهام نگاه کنم. از آینه نمیشود فرار کرد اما از آینده چرا.
- از آینه هم میشود فرار کرد، اما آینده را باید به پیشوازش روی و نه آن که فرار کنی. آینده از آن توست. تویی که آن را مینویسی. با همین دستانت. فقط کافی است که بخواهی.
- دستم را نمیخواهی بگیری و خط عمرم را برایم تشریح کنی که چه طولانیست آیا و یا خیلی کوتاه و پیچ در پیچ و ببین کسی سر راهم کمین نکرده که دامی باشد و اسیرم کند و یا من دامی باشم و او اسیر کمند من شود؟
- خندههایت را به زندگی غمآلود کوتاه خود بزن که در آن هرچه میکنی برای هیچ است. خودت را میان هدفهایی گم کرده که هیچ کدام هدف نیستند. باز هم میروی و تلاش میکنی بدون این که از آینده ... از پایانت چیزی بدانی.
- هیچ کس نمیداند که برای چه میجنگد. جنگجو وظیفهاش جنگیدن است ... نه پرسیدن دلیل جنگ. و پایانش مرگی نورانیست که او را در خود میگیرد و همگان در سوگ او اشک میریزند که چه شجاعانه جنگید و در راه هدفش جان داد. اما کدام هدف؟
- جنگجو میان هوسهایش جان میدهد. آن هنگام شمشیر را بالا میبرد که خود را از پای درآورد به چه فکر میکند؟ شجاعت آیا؟ او تنها به خشمی فکر میکند که سراپای وجودش را گرفته و دلیل این خشم بیزاری از خودش است. تو میخواهی میان خاطرات دردآور و خشم بیپایانت جان دهی؟ هر چند که دیگران نمیدانند اما تو خود خوب میدانی که شهادت برای چه بوده. ما برای حفظ هیچ چیز نمیجنگیم. با جنگیدن نیست که شهر پایدار میماند. وقتی منجنیقهای خشم سنگها را به دیوار شهر میکوبند، این ایمان توست که آنها را استوار نگاه میدارد. هنوز هم دیر نشده ... نیت کن. من یک فنجان دیگر برایت دارم.
پایان بند هشتم
بند هفتم
چه گرفتهام... و این درد، این زخم، نرمنرم از پا درم میآورد. بر جایجای تنم نشسته است. غبار هم مینشیند. کوهی از ملامت و سست کاری. هزار بهانه برای بودن دارم؛ هنوز اما گرفتار هستیم هستم. کاش بود کسی و بودنم را به رخ میکشید و سیلیای جانانهام میزد... در این سرما شاید کسی دستش را از در نمیآورد ... برای پاسخ گفتن.
خستهام؛ گرفته و گرفتار دردم و با این حال زار، به دیگران هم امید باید بدهم... و چه پوشالی خواهد بود این یاریها... و چه توخالی... تا تهی شدنم، چیزی نمانده.
پارهیِ چهل و ششم
به گاهِ بودنِ تائو اسبانِ چابک گمارده میشوند بر کشیدنِ ارابههایِ پرسرگین در کارزارها.
به گاهِ نبودنِ تائو اسبانِ
جنگی رها میشوند بر تاختن به میدانها.
گناهی نیست بزرگتر از پیروی خواستِ درون؛ نگونبختیای نیست سترگتر از
نادانی؛ بلایی نیست زشتتر از آز. خشنودی از دانستن، شادیآور است.
چیزی هست درونی و ذاتی، که پیش از بهشت و زمین بوده است. بی حرکت و ژرف و یکتا و بیتغییر. همه جا هست و ... شاید مادر جهانش بدانند. من نامش را نمیدانم. نزدیک شدن، دور شدن است و دور شدن، بازگشتن. تائو نهایت است؛ بهشت نهایت است؛ زمین نهایت است؛ و انسان هم. چهار چیز نهایتند و انسان یکی از آنهاست.
انسان پیرو آیین زمین است؛ زمین پیرو آیین بهشت است؛ بهشت پیرو آیین تائوست و تائو پیرو آیین خویش.
پایان بند هفتم
هنوز هم با چشمانش نگاهم میکرد. انگار تنها من در آن اتاق بودم و نه هیچ کس دیگر. آخرین کسی بودم که خبردار شد. میدانستم یک روز این اتفاق میافتد؛ اما باور کردنش مشکل بود. این که میدانستم یک حس خاص بود، ولی عقلم میگفت محال است. هر چند آن روزی هم که تنهایش گذاشتیم عقلم میگفت کار درست همین است. شاید تمام اشتباهات ما را همین منطق احمقانه رغم میزد.
شرم میکردم. تنها کسی که من در مقابلش شرم داشتم . میخواستم سرم را پایین بیاندازم اما نمیشد. با آن چشمان گیرا مگر میشد سرت را بگردانی ... هرگز. حتی اگر چشمانت را میبستی باز هم از فرای پلکهایت حسش میکردی. نگاهش نافذ بود. میدانی نافذ ... مثل این که تمام هستیت را ببیند ... رازهایت را نتوانی پنهان کنی و راهت یا عشق باشد و یا بندگی ... و شاید هر دو. من بنده بودم. عاشقی در توانم نبود. شاید به خاطر همین سرپیچی کردم.
حتی خون هم از دماغش نیامده بود. بدنش سالمتر از من بود. میگفتند شاید سمی چیزی خورده یا خفه شده و یا ... اما نه کبودی در کار بود و نه از دهانش چیزی بیرون میریخت و شاید اصلا خوابیده بود و با آن چشمان باز ... همین دیروز بود شاید ... اما نه، یک هفتهای میگذشت. هنوز هم باورم نمیشود که چطور جلویش در آمدیم و گفتیم که دیگر تمامش باید کرد. از هم پاشیده بودیم. تنها نقطهی اتصالمان او بود. آمدیم همان نقطه را هم بر داریم. دیگر بس بود هر چه کشیده و بیثمر خرج کرده بودیم. این تلاش و کوشش آخر تا کی و برای چه ... مگر نباید زندگی کرد ...
از من میپرسیدند، میگفتم نفسش را نگه داشته ... اصلا دیگر نفس نکشیده ... او همه چیزش ارادی بود ... حتی حساب ضربهای قلبش را هم داشت ... ارادهاش عجیب بود ... و ما هم اراده داشتیم! گفتیم بیا از خیرش بگذریم. اصلا به چه کار ما میآید این مبارزات بیهدف و طولانی ... با صلح به جایی نرسیدیم ... جنگ را هم که صلاح نمیدانی ... بیا ما نان خود را بخوریم؛ روزگار به ما چه که با دیگران چه میکند ... گلیم خود را که میتوانیم خشک نگه داریم.
مثل این که نمیشنید. فقط نگاهمان میکرد. در آن چشمانش اما اگر نگاه میکردی میفهمیدی که چه میگوید ... به آدم قوت میداد لامذهب. حتم داشتم اگر آن بدن سرخ و سفید را لمس میکردم هنوز هم گرم بود. گفتیم فقط بیا و بگو چه کنیم ما همان کنیم. اما دریغ از یک کلمه ... هر چند همه میفهمیدند که چه میگوید ...
پایان بند ششم