پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

معما ...

- دلهره دارم و دلهره ام این است که چرا دلهره دارم ... می ترسم از این ترسیدن ... می خندم به غمی که در چشمانم جا خوش کرده ... حالم از آینده ای که حالم را خراب می کند به هم می خورد ... و نمی دانم که این چیزها را می دانم یا وانمود به دانستن حقیقتی ناراست می کنم.

- جواب این معما را تنها تو می دانی، چون اگر ندانی این معما فریبی بیش نیست، اما اگر روشن است این پاسخ دیگر معمایی در کار نیست!

- معمایی در کار نیست ... اما معمایی در کار هست چون این منم که معما را طرح می کنم ... من این معما را می خواهم ... من این معما را حل می کنم و پس از چند لحظه ی کوتاه خوشبختی بازی دوباره شروع می شود ...

- پس معما شاید همین «چند لحظه ی کوتاه» است ...

....

خواب و بیدار

   کاش رویای شب ام از نگاه ات پر می شد؛ اما افسوس که تصویر تو فرای خیالم، در مرز میان زندگی و مرگ ... و در آستانه ی جاودانگی پرواز می کند!
   من به امید خاطره ای شیرین قدم به دنیای خیال می گذارم، بی آن که بدانم تماشای جلوه ی خدا چگونه خواب موسی را آشفته می سازد!
   خورشید بی رحمانه بر ناکامی خواسته ام تازیانه می زند که برخیز، اما من چشم در تمنای تو ریاضت این لحظه ها را به تن می خرم!