پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

نگاه نافذ

بند ششم

هنوز هم با چشمانش نگاهم می‌کرد. انگار تنها من در آن اتاق بودم و نه هیچ کس دیگر. آخرین کسی بودم که خبردار شد. می‌دانستم یک روز این اتفاق می‌افتد؛ اما باور کردنش مشکل بود. این که می‌دانستم یک حس خاص بود، ولی عقلم می‌گفت محال است. هر چند آن روزی هم که تنهایش گذاشتیم عقلم می‌گفت کار درست همین است. شاید تمام اشتباهات ما را همین منطق احمقانه‌ رغم می‌زد.

شرم می‌کردم. تنها کسی که من در مقابلش شرم داشتم . می‌خواستم سرم را پایین بیاندازم اما نمی‌شد. با آن چشمان گیرا مگر می‌شد سرت را بگردانی ... هرگز. حتی اگر چشمانت را می‌بستی باز هم از فرای پلک‌هایت حسش می‌کردی. نگاهش نافذ بود. می‌دانی نافذ ... مثل این که تمام هستیت را ببیند ... رازهایت را نتوانی پنهان کنی و راهت یا عشق باشد و یا بندگی ... و شاید هر دو. من بنده بودم. عاشقی در توانم نبود. شاید به خاطر همین سرپیچی کردم.

حتی خون هم از دماغش نیامده بود. بدنش سالم‌تر از من بود. می‌گفتند شاید سمی چیزی خورده یا خفه شده و یا ... اما نه کبودی در کار بود و نه از دهانش چیزی بیرون می‌ریخت و شاید اصلا خوابیده بود و با آن چشمان باز ... همین دیروز بود شاید ... اما نه، یک هفته‌ای می‌گذشت. هنوز هم باورم نمی‌شود که چطور جلویش در آمدیم و گفتیم که دیگر تمامش باید کرد. از هم پاشیده بودیم. تنها نقطه‌ی اتصالمان او بود. آمدیم همان نقطه‌ را هم بر داریم. دیگر بس بود هر چه کشیده و بی‌ثمر خرج کرده بودیم. این تلاش و کوشش آخر تا کی و برای چه ... مگر نباید زندگی کرد ...

از من می‌پرسیدند، می‌گفتم نفسش را نگه داشته ... اصلا دیگر نفس نکشیده ... او همه چیزش ارادی بود ... حتی حساب ضرب‌های قلبش را هم داشت ... اراده‌اش عجیب بود ... و ما هم اراده داشتیم! گفتیم بیا از خیرش بگذریم. اصلا به چه کار ما می‌آید این مبارزات بی‌هدف و طولانی ... با صلح به جایی نرسیدیم ... جنگ را هم که صلاح نمی‌دانی ... بیا ما نان خود را بخوریم؛ روزگار به ما چه که با دیگران چه می‌کند ... گلیم خود را که می‌توانیم خشک نگه داریم.

مثل این که نمی‌شنید. فقط نگاه‌مان می‌کرد. در آن چشمانش اما اگر نگاه می‌کردی می‌فهمیدی که چه می‌گوید ... به آدم قوت می‌داد لامذهب. حتم داشتم اگر آن بدن سرخ و سفید را لمس می‌کردم هنوز هم گرم بود. گفتیم فقط بیا و بگو چه کنیم ما همان کنیم. اما دریغ از یک کلمه ... هر چند همه می‌فهمیدند که چه می‌گوید ...


پایان بند ششم

نظرات 1 + ارسال نظر
پریسا شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ب.ظ http://parisaeftekhar.blogfa.com

شاید همه اشتباهات ما را همین منطق احمقانه رغم می زند
:) جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد