مینویسم: هیچ وقت نشد حتی یک بار به خودم بگویم تو هم شاید روزی میان آنها باشی؛ سایهها. البته سایه که نبودند … نه، من فقط سایه میدیدمشان یا سایهشان را میدیدم. نمیدانم؛ این دیوار لعنتی نمیگذارد چیزی ببینم. کوچه را از من گرفته و پنچرهی اتاقم را به ساختمان روبرو باز میکند. اما خب بعضی وقتها سایههایی هم میبینم که افتاده روی همان دیوار که البته چیز مهمی هم نمیتواند باشد. ارزش ندارد توجه کنی … شاید اما حالا داشته باشد.
دوشنبه صبح بود انگار یا روز پیشش … نمیدانم. یک دفعه از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. ساعت را که نگاه کردم راس نه بود.(پس شاید اصلا شب بوده و من خیال میکردم صبح است) از دور و نزدیک فریادهای نامفهومی میشنیدم. خوابآلود بودم هنوز و نمیفهمیدم چه خبر است. رفتم دم پنجره … سایهای نبود. صدا از هر جا بود خیلی واضح و بلند، توی سرم میزد. با پتک یا نمیدانم … چیزی شبیه آن. رفتم دوباره بخوابم که صدای خودم را شنیدم. برای اولین بار بود اما فورا شناختم. چند سال جوان تر … کودکیم بود. عجیب هنوز هم شنیده میشد. حالم را به هم میزد. میخواستم ناسزاهای تمام زندگیم را نثارش کنم. اولش شاید تعجب کردم که این من بودم یا نه … اما خوب که دیدم، یک جور احساس گنگ و سرد وجودم را پر کرد. خودش بود. با همان معصومیت غمناکش که زجرم میداد. برای صدمین بار نوشتم و به دیوار زدم: هرگز بچهدار نشو … هرگز بچهدار نمیشوم.
زمستان بود. شاید هم من این طور احساس میکردم. هر چه بود سرد و طولانی و تاریک، انگار هیچ وقت تمامی نداشت. یادم رفته بود که خورشید چطور گرمم میکند. حتی ممکن است اصلا ندیده باشم. من سرم به کار خودم بود که دوباره سایهها را دیدم. زیادتر بودند این بار. تمام دیوار را سیاه کرده بودند. لعنتیها … چرا این کار را میکنید … مگر سرما با شما چه کرده … یک مشت مست بیسروپا. خوشی اغتشاش زیر زبانشان میخواهند طعم عصیان را به جوانان بیگناه ما بچشانند.
این زن همسایه چه جملات نغزی که نمیگوید. باید از جایی شنیده باشد؛ وگرنه این بیچاره چه میداند عصیان چیست و اغتشاش چه مزه میدهد و جوانان ما به چه کارها که مشغول نیستند.
میگفتم ... آن شب(البته شاید هم روز بود و هوا تاریک) غوغایی به پا شده بود. من هم داشتم تماشا میکردم. برایم مهم نبود. صرف این که از بیکاری درآیم. یک دفعه کسی صدایم زد. بلند و واضح(مثل صدای کودکیهایم) با خودم گفتم توهم با آدم چهها که نمیکند. اما دوباره صدایم زد. حتی واضحتر از قبل. این که چه میگفت یادم نیست ... فقط این که مخاطبش من بودم، نه کس دیگر. خوب که دقیق شدم دیدم یکی از سایههاست. نه این که کسی در پس آن باشد، نه ... خود سایه بود که مرا نگاه میکرد. کمکم مرا با نگاهش طلسم کرد. سایههای دیگر در نظرم محو شدند. دیگر صدایی هم نمیشنیدم. به هم خیره شده بودیم. بر فرض که سایه بتواند ببیند ... اتاق من کاملا تاریک بود. هیچکس تا به حال مرا اینجا ندیده بود. کسی وقت دقیق شدن توی کنج تاریک اتاقهای به ظاهر خالی شهر را نداشت. زیر لب چیزی گفت. شاید هم فریاد زد. گفت "کمک" یا این که "چطور میتوانی نگاه کنی و فقط، نگاه کنی".
تنم لرزید. هیچ وقت این طور نترسیده بودم. بس نمیکرد: "میشود این همه ظلم را دید و خاموش بود" نه نمیشود اما "ظلم یعنی این که ندانی آزادی چیست؛ نه این که آزاد نباشی" هیچ کسی آزاد نیست "اما میشود به آزادی فکر کرد و این چیزی است که ما برایش میجنگیم" من نمیجنگم " تو هم میجنگی، اما با خودت دشمنی میکنی" من زندگی خودم را میکنم " زندگی؟! چند وقت است که خورشید را ندیدی؟"
از کجا میدانست ... چطور به راز سالهای دور من پی برده بود، در حالی که خود من هم فراموشش کرده بودم ... حس تنفر تمام وجودم را گرفت.
سلام پیشی خان...
الهی بمیری یادت هست؟ روزها زمزمه می کنم این ترانه را...
من مشکلی با مردن ندارم ولی چه ربطی به من داره آخه؟!!!
راستی این مصرع عنوان خوب حالی داد این آخر شبی...
مربوط به ماجرایی ست و خاطره ای که گمان ام رفت بدانی. خداوند عمر با عزت عطا فرماید رفیق. بعدا با هم از آن خاطره خواه ایم گفت...