بند هشتم
تا حالا هیچ وقت فال نگرفتم. همان یک دفعه هم با چند نفر از دوستانم به آن دخمه پا گذاشتیم برایم بس بود. چند نفر دور هم نشسته یک دختر فالگیر هم میانمان. قهوهها را میدهد دستمان. هنوز هم طعم تلخ آن قهوهی غلیظ که به یادم میآید از همهی نوشیدنیهای عالم(به جز آب) متنفر میشوم.
دو تا چراغ علاءدین گذاشته بود وسط آن اتاق و نه تهویهای چیزی. همه هوای اتاق را همان دو تا بس بود که بالا بکشد. ما که دیگر نفس نمیکشیدیم. نمیدانم از ترس یا هیجان. سرم درد گرفته بود و احساس خستگی میکردم. میخواستم هر چه زودتر این بازی مسخره را تمام کنند. فنجانها را که برگرداندیم، مال هر کسی را گرفت و چیزی گفت. من اصلا حواسم آنجا نبود. تا به من رسید. خواستم فنجانم را بدهم. نگرفت. گفت:
- نیت کردهای؟
- آره ... بگیر و فالم را بگو که خیلی خستهام.
- اگر نیت نکنی نمیشود. کار را که نمیشود بینیت انجام دهی. باید از همان اول نیت میکردی تا بتوانم بگویم چه میشود این آیندهای که در انتظار توست. آیا به مقصودت میرسی یا در میان تلاشهایت خواهی مرد.
- نمیدانم چه میگویی. هرگز چنین عهدی نکردم که به آیندهام نگاه کنم. از آینه نمیشود فرار کرد اما از آینده چرا.
- از آینه هم میشود فرار کرد، اما آینده را باید به پیشوازش روی و نه آن که فرار کنی. آینده از آن توست. تویی که آن را مینویسی. با همین دستانت. فقط کافی است که بخواهی.
- دستم را نمیخواهی بگیری و خط عمرم را برایم تشریح کنی که چه طولانیست آیا و یا خیلی کوتاه و پیچ در پیچ و ببین کسی سر راهم کمین نکرده که دامی باشد و اسیرم کند و یا من دامی باشم و او اسیر کمند من شود؟
- خندههایت را به زندگی غمآلود کوتاه خود بزن که در آن هرچه میکنی برای هیچ است. خودت را میان هدفهایی گم کرده که هیچ کدام هدف نیستند. باز هم میروی و تلاش میکنی بدون این که از آینده ... از پایانت چیزی بدانی.
- هیچ کس نمیداند که برای چه میجنگد. جنگجو وظیفهاش جنگیدن است ... نه پرسیدن دلیل جنگ. و پایانش مرگی نورانیست که او را در خود میگیرد و همگان در سوگ او اشک میریزند که چه شجاعانه جنگید و در راه هدفش جان داد. اما کدام هدف؟
- جنگجو میان هوسهایش جان میدهد. آن هنگام شمشیر را بالا میبرد که خود را از پای درآورد به چه فکر میکند؟ شجاعت آیا؟ او تنها به خشمی فکر میکند که سراپای وجودش را گرفته و دلیل این خشم بیزاری از خودش است. تو میخواهی میان خاطرات دردآور و خشم بیپایانت جان دهی؟ هر چند که دیگران نمیدانند اما تو خود خوب میدانی که شهادت برای چه بوده. ما برای حفظ هیچ چیز نمیجنگیم. با جنگیدن نیست که شهر پایدار میماند. وقتی منجنیقهای خشم سنگها را به دیوار شهر میکوبند، این ایمان توست که آنها را استوار نگاه میدارد. هنوز هم دیر نشده ... نیت کن. من یک فنجان دیگر برایت دارم.
پایان بند هشتم
سلام پیشی خان...
فالگیری را نگفته بودید هیچ وقت...
سلام عزیز
آسمان بار امانت نتواست کشید/قرعه فال به نام من دیوانه زدند
الان این تخیل بود؟ تصور بود؟ یا ته مایه واقعیت داشت؟