بند چهارم
سفر را که آغاز میکنی هنوز هم افسانههای سرزمینهای دور با تو همراه است. اسطورههایش تو را به مبارزه میطلبد. و تاریخ ... تاریخ در میان خاطرهی ملتها جایی ندارد.
من نمیدانم معنی عشق چیست، اما عاشق تو هستم. در تمام کوچههای تنگ شهر از پی تو خواهم آمد، ای همسفر من. کولبارم را مدتهاست بستهام تا کی عزم سفر کنی ... سرزمین خورشید همین جاست. نبین که در میان ابرهای سیاه و بارانی گرفتار شده. من با تمام وجودم آرزوی بهار میکنم و اولین گل بهاری را برای تو خواهم چید.
پایان بند چهارم
نه مثل اینکه همسفرش رو پیدا کرده ............