پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

داستان بی پایان

بند پایانی

دوست داشتم از سایه‌ها بنویسم. اما اجازه ندارم. هرگز به من چنین اجازه‌ای نمی‌دهند. باید بیایی در میان خیابان‌ها ... گشت بزنی و خودت از نزدیک حسشان کنی. وقتی از تو می‌خواهند همراهشان باشی، باید قبول کنی که دیگر یکی از آن‌ها شده‌ای. دست‌هایت را میان دست‌هایشان می‌فشارند.

در نگاه اول همه عاشق او می‌شوند. او برای خودش نیست که می‌جنگد. برای تمام هستی جهان است؛ تا از خطر نابودی دورش نگه دارد. همه‌ی موجودات به او وابسته‌اند و او اما به هیچ کس وابسته‌ نیست. این زمانیست که حتی خدا هم اعتبار ندارد ... مثل بچه‌ای در میان خواست‌هایشان گم شده‌ است. فقط وقتی که لازم است باید اسمش را بگوییم. این جا همه چیز به خدا وصل شده اما خدا به چه؟

در میان سکوت صبح بهار طعم پیروزی را می‌چشی. در حالی که سال‌ها از آن منع شده‌ای. این چیزی است که با هیچ لذتی قابل تعویض نیست. دست‌هایت را میان آرزو‌هایت می‌گیری و می‌خواهی تو را جانانه در آغوش بگیرد. درختانی که از زیر برف بیرون آمدند، چه خوب شکوفه می‌کنند. در میان باغی که همیشه آفتاب بر آن خواهد تابید و اگر باران ببارد دلم را خواهد شست. برف‌ها باید آب شوند. اما این زلالی قطرات شبنم است که خواهد ماند.

شمشیرهایمان را شکستند. اما ما هنوز فریادهایمان را داریم و همچون پتک ... شاید، بر سرشان می‌کوبیم. دست‌های خون‌آلود ما بر دیوار کشیده شده است. این مردم نیستند که در تاریخ نهفته‌اند. تاریخ را باید میان تک‌تک لحظه‌های هر انسان جستجو کرد. هر آدمی یک عالم است و با مرگ هر کس تمام هستی خواهد مرد و با تولد دیگری ...

 

وهم سایه سرما آفتاب پنجره دیوار دود بخار ابر خورشید ... من در میان زندگی دست و پا می‌زنم تا شاید دیرتر بمیرم. سا‌ل‌ها به همین گونه سپری شده. هیچ آدمی را ندیدم که عاشق نباشد و در عین حال هر آدمی فکر می‌کند که تنها عاشق راستین جهان است و به راستی که چنین است. روح‌هایمان پیوندی عمیق خورده‌اند. پیوندی که عالم هستی را پایدار کرده. من در پی سفر به هیچ جایی نیستم. سرزمین من آن‌جایی نیست که در آن به دنیا آمده‌ام. سرزمین من آن جایی است که خورشید می‌تابد. از پس ابرها باید خورشید را جست. سایه‌اش را باید در خودت ببینی. بر روی سرت و زیر پایت. من خورشید را به سرزمین خود می‌برم. به جایی که از آن آمده‌ام.

تو فکر می‌کنی دروازه‌ها چگونه باز می‌شوند؟ به روی آب‌ها باید پلی زد. هر قایقی‌ یک روز غرق می‌شود؛ و حتی کشتی‌ها. تو می‌خواهی مرا از میان نیل عبور دهی. پس عصایت را بیانداز بر آب تا اژدهایی شود که تمام ابرهای تیره‌ی زمستان را می‌بلعد.

نزدیک است که خورشید از بند اسارت کوهستان رها شود. قلم‌ برای نوشتن خشک شده و چشم‌ها دیگر سفیدی کاغذ را از یاد برده. شکستن سکوت کار سختیست. تو هم باید مرا یاری کنی تا صدایم به دیگران برسد. قلم در دست من می‌ماند تا شاید وقتی دیگر دوباره داستان رویاها و سایه‌ها را برایت نقل کنم.

شاید وقتی دیگر ...

پایان ... (؟)

نظرات 11 + ارسال نظر
امیر شبتاب یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ق.ظ

امید که خورشیدت همیشه در تابش باشه و رها از زندان کوهستان

دکولته بانو دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ب.ظ

سلام ... خووووووبی؟ ... معلومه من خیلی وقته نیومدم اینجا از این بندهفتم و هشتم و پایانی ئی که می بینم ... در چه حالی ؟ ... امیدوارم که همیشه لبت خندون باشه ...

مهدی پژوم سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:07 ب.ظ

سلام پیشی خان...
پایان علامت سول دارد؟

پریسا شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:21 ب.ظ http://parisaeftekhar.blogfa.com

شاید وقتی دیگر :)

تولدانه سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ق.ظ http://tavalodane.blogsky.com

تولدتون مبارک
با بهترین آرزوها

تیراژه سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام جناب
تولدتان مبارک
برایتان بهترین ها رو آرزو دارم

دکولته بانو چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ق.ظ

سلام ... نمی دونم اون باری که اینو خوندم حس و حالم فرق داشت با حالام ... یا این آهنگ ته سیگار رستاکو که برای بار هزارم دارم گوش میدم برام انقدر با نوشته‌ت عجین شده ... یا ............
نمی دونم ... فقط ... خیلی خوب نوشتی ... خیلی خیلی خوب ...
با یه تاخیر خیلی زیاد تولدت مبارک ...

لبحند زندگی یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:06 ب.ظ http://httpkhorshidtabanarezoha.persianblog.ir

سربزن

مهتاب جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ http://stonyheart.blogfa.com/

خدایا

اجازه نده شهرت .. منی .. را که میخواهم باشم

در راه .. منی .. که میخواهند باشم

قربانی شود

تولدانه چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 ب.ظ http://tavalodane.blogsky.com

تولدتون مبارک
با بهترین آرزوها

یه نفر شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:26 ق.ظ

بله ،به عنوان طرفدارنوشته هات تبریک منم پذیرا باش. البته امییدوارم از میز تحریر بیشتر استفاده کنی، اون میز کوچولو افتاداگی شونه میاره ، نمیتونی بنویسی ، بی نسیب میمونیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد