هنوز هم با چشمانش نگاهم میکرد. انگار تنها من در آن اتاق بودم و نه هیچ کس دیگر. آخرین کسی بودم که خبردار شد. میدانستم یک روز این اتفاق میافتد؛ اما باور کردنش مشکل بود. این که میدانستم یک حس خاص بود، ولی عقلم میگفت محال است. هر چند آن روزی هم که تنهایش گذاشتیم عقلم میگفت کار درست همین است. شاید تمام اشتباهات ما را همین منطق احمقانه رغم میزد.
شرم میکردم. تنها کسی که من در مقابلش شرم داشتم . میخواستم سرم را پایین بیاندازم اما نمیشد. با آن چشمان گیرا مگر میشد سرت را بگردانی ... هرگز. حتی اگر چشمانت را میبستی باز هم از فرای پلکهایت حسش میکردی. نگاهش نافذ بود. میدانی نافذ ... مثل این که تمام هستیت را ببیند ... رازهایت را نتوانی پنهان کنی و راهت یا عشق باشد و یا بندگی ... و شاید هر دو. من بنده بودم. عاشقی در توانم نبود. شاید به خاطر همین سرپیچی کردم.
حتی خون هم از دماغش نیامده بود. بدنش سالمتر از من بود. میگفتند شاید سمی چیزی خورده یا خفه شده و یا ... اما نه کبودی در کار بود و نه از دهانش چیزی بیرون میریخت و شاید اصلا خوابیده بود و با آن چشمان باز ... همین دیروز بود شاید ... اما نه، یک هفتهای میگذشت. هنوز هم باورم نمیشود که چطور جلویش در آمدیم و گفتیم که دیگر تمامش باید کرد. از هم پاشیده بودیم. تنها نقطهی اتصالمان او بود. آمدیم همان نقطه را هم بر داریم. دیگر بس بود هر چه کشیده و بیثمر خرج کرده بودیم. این تلاش و کوشش آخر تا کی و برای چه ... مگر نباید زندگی کرد ...
از من میپرسیدند، میگفتم نفسش را نگه داشته ... اصلا دیگر نفس نکشیده ... او همه چیزش ارادی بود ... حتی حساب ضربهای قلبش را هم داشت ... ارادهاش عجیب بود ... و ما هم اراده داشتیم! گفتیم بیا از خیرش بگذریم. اصلا به چه کار ما میآید این مبارزات بیهدف و طولانی ... با صلح به جایی نرسیدیم ... جنگ را هم که صلاح نمیدانی ... بیا ما نان خود را بخوریم؛ روزگار به ما چه که با دیگران چه میکند ... گلیم خود را که میتوانیم خشک نگه داریم.
مثل این که نمیشنید. فقط نگاهمان میکرد. در آن چشمانش اما اگر نگاه میکردی میفهمیدی که چه میگوید ... به آدم قوت میداد لامذهب. حتم داشتم اگر آن بدن سرخ و سفید را لمس میکردم هنوز هم گرم بود. گفتیم فقط بیا و بگو چه کنیم ما همان کنیم. اما دریغ از یک کلمه ... هر چند همه میفهمیدند که چه میگوید ...
پایان بند ششم
بند چهارم
سفر را که آغاز میکنی هنوز هم افسانههای سرزمینهای دور با تو همراه است. اسطورههایش تو را به مبارزه میطلبد. و تاریخ ... تاریخ در میان خاطرهی ملتها جایی ندارد.
من نمیدانم معنی عشق چیست، اما عاشق تو هستم. در تمام کوچههای تنگ شهر از پی تو خواهم آمد، ای همسفر من. کولبارم را مدتهاست بستهام تا کی عزم سفر کنی ... سرزمین خورشید همین جاست. نبین که در میان ابرهای سیاه و بارانی گرفتار شده. من با تمام وجودم آرزوی بهار میکنم و اولین گل بهاری را برای تو خواهم چید.
پایان بند چهارم
(اینها همان پاسبانهای مهربان نبودند با آن لبخندهای خشک همیشگی که حالا دشمن آشکار شدهاند؟ مگر چه کسی شما را میخواند که اجابت میکنید؟ مردم ... این همان مردم هستند که خشکی سایههاشان روی دیوار نم زده مانده است. چه کسی ... چه کسی به شما اجازه داده شب را با روز عوض کنید و بر پایداریش بکوشید. ای وای بر من ... ای وای بر شما. میان کوچهها ترسان گشت میزنیم که مگر کسی دنبال خورشید نگردد. میدانی سرزمین آفتاب کجاست یا وسوسههای شب تو را هم دامنگیر شده؟ ماه را نگاه کن. درست است که خاموش است اما اگر دقت کنی شاید بتوانی نشانههای خورشید را بازشناسی. ستارهها چه؟ ستارهها که دیگر در آسمان میتابند. هرچند که این شهر دود گرفته دیگر ستارهای نمانده برایش ....)
- رفته بودم ببینم چه خبر است. ببین سرکار راست میگویم. اصلا مرا با آن سایههای خشکیده روی دیوار چه کار است. بگذار هرچه میخواهند بکنند. نه ... منظورم این نیست که آزادشان بگذارید ... نه به جان شما ... میخواهید بدانید چرا آن موقع شب آمده بودم بیرون؟ راستش نمیدانستم شب است ... من که باشم که شما را دست بیاندازم؟ گمشده بودم. در میان جمعیت نمیدانستم کجا بروم ... البته جمعیتی هم که نبود؛ مشتی اغتشاشگر و عناصر وابسته که جوانان خام مردم را به عصیان میکشند ... سرکار تعهدی هست که من امضا کنم؟
مینویسم: پلکهایم سنگین شده. پشت میزم نشستهام و سعی میکنم قلم را میان انگشتان لرزانم نگه دارم. هنوز هم تک و توک میشود بعضی صداها را شنید. انگار هیچ وقت نمیخواهند دست بردارند. نمیفهمم این چه نیرویی هست که این سایهها را استوار میکند. نور مهتاب از پنجره به درون اتاقم تابیده و همه چیز را به رنگ سفید درآورده. چراغ روی میز را خاموش میکنم. اما از جایم بلند نمیشوم. هنوز هم به حرفهایی فکر میکنم که در پس وجودم حک شده. تمام آرامشی که طی این سالها جمع کرده بودم ناگهان از دست دادم. فکرم یخ زده بود. سایههای مخفی درون اتاق روحم را به صلیب میبردند و من شیونکنان از پیشان میرفتم. حقارت واژهای بود که با تمام وجود حس میکردم. سعی کردم از جایم بلند شوم. اما نیرویی مانع شد ... دستی روی شانهام قرار گرفت و من از ترس جرئت نکردم حتی برگردم. اما کمی بعد ترسم برطرف شد. گرمایی لمس نشدنی در وجودم بخش شد. تمام نگرانی سالیان سرد زمستانها از وجودم خارج شد. میخواستم دستش را بگیرم. دستم را گرفت. از جایم بلند شدم و برگشتم.
... همیشه میدانستم که او سایه نیست.
پایان بند سوم
بند دوم
- هنوز هم نفس میکشد؟
- نمیدانم ... بگذار ببینم ... شاید، هنوز تنش از عشق گرم است ... اما این که نفس میکشد ... باید ببینم. [اما] شاید اگر میمرد ...
- نه تا وقتی نفس میکشد. بازدم وجودش را حس میکنی.[؟] روی دستان سردت آن بخار ایمان نیست که نشسته[؟] ... خدا سالهاست که مرده است[-] ... اما مردم ایمانشان را حفظ میکنند.
- [...] میکردند. این شهر میان دستان کفر جان میدهد.
- کفر نه ... ظلم(و پایدار تخواهد بود) ...
- من از این حرفها بیزارم. میخواهم از این سرا کوچ کنم به سرزمین آفتاب ... آفتاب ... آفتاب!
- نه تا وقتی همسفرت را پیدا نکردی ...
پایان بند دوم