نفس زنان در گریز از وحشت، با پیشانی عرق کرده در کوچهای تاریک میپیچم. از کنارم میگذرند و مرا نمیبینند. کمی خیالم راحت میشود، اما خود را میان وهم گم میکنم. همه جا را دود گرفته. به سختی میشود نفس کشید و مسخ نشد. کمی دورتر میان سیاهیهای خاکستری نوری میبینم. آتشیست که عجیب میان این سرما دوام آورده. به سویش میروم تا مگر گرمم کند و راه و چاه را از صاحبش بپرسم. کمی جلو که میروم پایم روی چیز نرمی مینشیند. صدای ضعیف و دردناکی میآید و زیر پایم خالی میشود. با دستانم مانع میشوم که صورتم با زمین تماس پیدا کند. این پایین دیگر اثری از دود نیست. تنها سیاهی است که میبینی ... اما صبر کن. چشمانت باید به سیاهی عادت کند. تو از روشنایی میآیی و غریبهای. اینها مگر انسان نیستند که در این گوشه از راه تهوعآور نیستی جای گرفتهاند. - ما میان خیالهای خوش وهم(مرگ) زندگی میکنیم. حقیقت چیزی برای ما ندارد. این جا کسی با راستی دوام نمیآورد. در کوچهها اگر میخواهی گم نشوی باید بیایی و خورشید را فراموش کنی و این بخار سرد و غلیظ را به حلق فرو ببری. دیگر نه دنیا تلخ است و نه آسمان باید که حتما آبی باشد تا تو آبی ببینیش. بیا ... هم گرم میشوی و هم خاطرات خوشت باز میگردد. خورشید را نمیبینی؟ بیا نزدیکتر ... نترس، آنقدرها که به نظر میرسد گرم نیست که تو را بسوزاند. فقط گرمت میکند ... - اما این خورشید نیست. آتشی است میان وهمهایتان که از زبالههای حیات ساختهاید. این خورشید نیست که دود میکند ... که شما را به خیالتان گرم میکند. - اگر خوب نفس بکشی همه چیز درست میشود. نفس بکش ...
نه در این هوای آلودهای که با دستان خود ساختهاید که اگر مرا با خود ببرد راه برگشتی نیست. از زمین برمیخیزم و سر راهم دستان زیادی را لگد میکنم. اما باید از این راه بیرون رفت. دیگر به هیچ کوچهی تاریک غریبی پا نمیگذارم.
اما ....
دوستی داشتم که در دانشکده هفتهنامه چاپ میکرد. یک مشت اراجیف در مورد آزادی و دموکراسی و وطنپرستی و ... اما خب سرانجامش چه شد؟ رفت و دیگر کسی نمیداند که بود و اصلا بود و یا فقط فکر میکردند که کسی را با آن مشخصات میشناسند. محو شد. مثل این که هرگز وجود نداشت. وقتی هم رفت همه باز هم زندگیشان را میکردند. آن همه تلاش کرد برای آزادی آنها ... خودش آزاد بود. در هیچ خاطرهای هم اسیر نشد. اما کسی چه اهمیت میدهد. یک روز دیگر نیامد. هر جا رفتم سراغش خاطرههایش را با خود برده بود. مادرش هم اگر میپرسیدی منکر میشد که اصلا چنین کسی را زاییده. با آن مجله هفتهها دوام آورد. تند مینوشت، اما تهدید نمیکرد. هیچ هم کاری نداشت چه مینویسد و چه میگوید. تا آن موقع که آن داستانش را هم میان شعارهای همیشگی گذاشت. تحمل ناشدنی بود. فردایش گم شد. اما چه فرق میکند. کلاغها هنوز هم قارقار میکنند و کسی هم هست که لاشه به پایشان بریزد. کبوترها اما دیگر دانه ندارند. باید بروند در میان برفها آن قدر بگردند تا میان آن همه سفیدی غرق شوند.
گفتم داستان نوشت. آره ... با این که همهی شمارههایش را جمع کردند، چند تکهاش یادم مانده.
پایان بند پنجم
پیشی
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ