می دانم که هیچ کدام از ما به رویاهای کودکیمان وفادار نماندیم. می دانم که علی رغم خواستم "بزرگ شدم" و تغییر کردم. اما بعضی چیزها هستند که مثل ردی از گذشته بر چهره ات می ماند ... تصویر محوی از سرزمین های دور، طعم نوستالژیک یک آب نبات قیچی، عطر اُدکلنی که زمانی تنها می خواستی کنارش باشی و ملودی فراموش شده ای که همچون غریبه ای آشنا ظاهر می شود.
من همیشه می خواستم "نویسنده" باشم؛ حتی وقتی که نوشتن نمی دانستم می خواستم راوی قلم باشم. نمی خواستم لحظه ای سکوت کنم، چرا که انباشت اصوات غریب درون سرم مرا می ترساند. می خواستم بنویسم شان تا محکوم به ثبات شوند ... به تصویر و نشانه ... به آشکارگی ... به "داستان بی پایان" زندگی.
من به خودم - دست کم بخشی از خودم - خیانت کردم؟ شاید؛ اما این بی معناست. چیزی برای بخشیدن وجود ندارد، که این منم و از طرفی "راه بازگشت" را خودم تعیین می کنم - پس همیشه وجود دارد. اما اگر این "من" نباشم چه؟
شاید گفته باشم پیش از این، پارادوکس بخشایش - آن چنان که دریدا می نویسد - این است: "تنها امر نابخشودنی را باید بخشید"؛ پس چیزی برای بخشایش وجود ندارد. "فراموشی" اما همیشه با خطر "تکرار" آن درد همراه است. "پس ما چگونگی می توانیم زندگی کنیم"؟
می پذیرم که دست به انتقام نزنم، اما از من نخواه که فراموش کنم؛ فراموشی یعنی خیانت به رویاها، خیانت به خودم - دست کم بخشی از خودم. این شرم نیست که چشمان تو را تر کرده ... نه این حتی پشیمانی نیست؛ نا امیدی ست شاید. اصلا چه نیازی به من بود، چه نیازی به بخشیدن اگر پشیمان بودی؟ اگر دیگر آن نبودی که به خیانت می کرد؟
خاطرات ما را طوفان مدام زندگی از هم می پاشد، ولی باز هم ردی از گذشته ست که می ماند. با یک نگاه، طعم، دَم یا آواز همه بر می گردد به روشنی آن روز و حتی روشن تر - روشن تر زیرا یک چیز تغییر کرده، معمایی حل شده، سری کشف ... تصویر ما هم چون آیینه می شکند ... و هیچ چیز دردناک تر از آرزویی نیست که برای همیشه از دست رفته ... دردناک تر از تو، "نابخشوده"!
چند وقتیه که کم پیش اومده از خوندن یه متنی لذت ببرم
ولی واقعا این نوشته بهم چسبید و لذت بردم...
هرچند بعضی از سطر ها رو خوب نفهمیدم ولی این ربطی به نوشته تو چیزی که می خواستی برسونی نداره
گفتی فراموشی یعنی خیانت.... احساس می کنم بهتره گاهی فراموش کنم اون رویاهایی رو که داشتم و نشد... راه های برگشتی که وجود داشت و من انتخابشون نکردم... امید هایی که بود و من همیشه با نادیده گرفتنشون کم رنگ و کم رنگ ترشون کردم
حالا احساس می کنم که دیگه انتخاب راه بازگشت با من نیست.
و چاره ای نیست انگار به جز سپردن روحم به طوفان مدام زندگی... همانی که خاطراتم را پاک می کند و با خود می برد
"هر کسی از ظن خود شد یار من ..." خوشحالم که بهت چسبید ... سعی می کنم بازم از این یادداشت های "چسبنده" بنویسم
سلام پیشی خان...
از این متن ها ندیده بودم بنویسی و معترف ام که خوب می نویسی...
با مفهوم اما، خلاف ساختار، چندان روی موافقت ام نیست و خودت خوب می دانی. فارغ از این تفلسف ها و تعریف و تعرف ها باید به سادگی بخشایش را برگزید و گذشت...
یک حرف صوفیانه بگوی ام اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری...
زندگی من با همین "فلسفیدن" ها گره خورده اگه بدونی ... بدون این ها مثل مرغ پخته - بی نمک و زردچوبه - بوی ضخم می ده!
چه دل نوشته ی قشنگی ... کاش بیشتر از این نوشته ها بنویسی ... بیشتر از مفهوم اول از توانائی قلمت لذت بردم ... راستش بعضی جاها خوب منظورتو نگرفتم ! که خب از خنگولیمه احتمالا و قلم توانای شما ... و هنرتون در سخت حرف زدن !... اما ...
فکر می کنم این فراموش کردن خیلی خوبه ... می خوام بگم کاش می شد فراموش کرد رویاهای برباد رفته را ... کاش ...
منم امیدوارم بتونم بهتر از این بنویسم و هرگز این احساس رو بازتولید نکنم که دارم "سخت حرف می زنم"!
برای من هم نوشته غریبی بود شاید برای اینکه از تو چنین متن هایی ندیده بودم ، خوبه با بعد دیگری ازتو آشنا شدم ،ببخش ولی فراموش نکن هیچکدام از رویاهات رو ، اون وقت هم بخشیدی هم ی جور دیگه به رویاهات وفادار موندی
غریبی و پیچیدگی رو دوست دارم به شرطی که تصنعی نباشه!
سلام
از خوندن این متن خیلی لذت بردم...
خوشحالم :)
ما می بخشیم، اما فراموش نمی کنیم!
این جمله ای بود که حدود دو دهه پیش، "نلسون ماندلا" خطاب به مردم رنج کشیده و خواهان انتقام آفریقای جنوبی اظهار کرد؛ زمانی که در مقابل فشار مردم برای انتقام از سفیدپوستان نژادپرستی که ده ها سال آنها و اجدادشان را به زنجیر استعمار کشیده بودند، سازمانهای بین المللی و سران و رهبران بسیاری از کشورها، دولت آزاد آفریقای جنوبی را به خویشتن داری و اجتناب از جنگ و خون ریزی داخلی دعوت می کردند