از هر دری که بیرون می آیم
و به هر راهی که قدم می گذارم
چشمانت مرا می خواند
و دستانت،
گره کرده
بی هیچ نیازی طلبم می کند.
چه شیرین طعم این انتظار
در تنم جریان می یابد
و از وجود سیرابم می کند.
هر چند خورشید
دریای سرخ افق را در آغوش گیرد
و جهان در رستاخیز وهم پایان پذیرد
هشیاری پنهان این خلسه
در طلوع نگاه تو رهایم می کند.
یک نگاه کافی ست تا
در قاب ذهن من نقش بندد،
تصویر چشمانت
نشسته در کنار دیوار
منتظر، اما بی انتظار ...
سلام پیشی خان...
خوانده ام ات پیش از این و تحسین ات کرده ام برای این گفتار بی نقص...
روزگارت خوش و آرام دوست خوب...
دیگه قرار نشد لو بدین حاج آقا که "خوانده ام پیش از این" ...
قانون انتظار:"منتظر، اما بی انتظار ..."
هرچند مقصود وضع قانون نبود
پیشی ما از دست رفت :)
زیبا بود
کجا رفت؟ نه خیر تازه اومده!