بند چهارم
سفر را که آغاز میکنی هنوز هم افسانههای سرزمینهای دور با تو همراه است. اسطورههایش تو را به مبارزه میطلبد. و تاریخ ... تاریخ در میان خاطرهی ملتها جایی ندارد.
من نمیدانم معنی عشق چیست، اما عاشق تو هستم. در تمام کوچههای تنگ شهر از پی تو خواهم آمد، ای همسفر من. کولبارم را مدتهاست بستهام تا کی عزم سفر کنی ... سرزمین خورشید همین جاست. نبین که در میان ابرهای سیاه و بارانی گرفتار شده. من با تمام وجودم آرزوی بهار میکنم و اولین گل بهاری را برای تو خواهم چید.
پایان بند چهارم
(اینها همان پاسبانهای مهربان نبودند با آن لبخندهای خشک همیشگی که حالا دشمن آشکار شدهاند؟ مگر چه کسی شما را میخواند که اجابت میکنید؟ مردم ... این همان مردم هستند که خشکی سایههاشان روی دیوار نم زده مانده است. چه کسی ... چه کسی به شما اجازه داده شب را با روز عوض کنید و بر پایداریش بکوشید. ای وای بر من ... ای وای بر شما. میان کوچهها ترسان گشت میزنیم که مگر کسی دنبال خورشید نگردد. میدانی سرزمین آفتاب کجاست یا وسوسههای شب تو را هم دامنگیر شده؟ ماه را نگاه کن. درست است که خاموش است اما اگر دقت کنی شاید بتوانی نشانههای خورشید را بازشناسی. ستارهها چه؟ ستارهها که دیگر در آسمان میتابند. هرچند که این شهر دود گرفته دیگر ستارهای نمانده برایش ....)
- رفته بودم ببینم چه خبر است. ببین سرکار راست میگویم. اصلا مرا با آن سایههای خشکیده روی دیوار چه کار است. بگذار هرچه میخواهند بکنند. نه ... منظورم این نیست که آزادشان بگذارید ... نه به جان شما ... میخواهید بدانید چرا آن موقع شب آمده بودم بیرون؟ راستش نمیدانستم شب است ... من که باشم که شما را دست بیاندازم؟ گمشده بودم. در میان جمعیت نمیدانستم کجا بروم ... البته جمعیتی هم که نبود؛ مشتی اغتشاشگر و عناصر وابسته که جوانان خام مردم را به عصیان میکشند ... سرکار تعهدی هست که من امضا کنم؟
مینویسم: پلکهایم سنگین شده. پشت میزم نشستهام و سعی میکنم قلم را میان انگشتان لرزانم نگه دارم. هنوز هم تک و توک میشود بعضی صداها را شنید. انگار هیچ وقت نمیخواهند دست بردارند. نمیفهمم این چه نیرویی هست که این سایهها را استوار میکند. نور مهتاب از پنجره به درون اتاقم تابیده و همه چیز را به رنگ سفید درآورده. چراغ روی میز را خاموش میکنم. اما از جایم بلند نمیشوم. هنوز هم به حرفهایی فکر میکنم که در پس وجودم حک شده. تمام آرامشی که طی این سالها جمع کرده بودم ناگهان از دست دادم. فکرم یخ زده بود. سایههای مخفی درون اتاق روحم را به صلیب میبردند و من شیونکنان از پیشان میرفتم. حقارت واژهای بود که با تمام وجود حس میکردم. سعی کردم از جایم بلند شوم. اما نیرویی مانع شد ... دستی روی شانهام قرار گرفت و من از ترس جرئت نکردم حتی برگردم. اما کمی بعد ترسم برطرف شد. گرمایی لمس نشدنی در وجودم بخش شد. تمام نگرانی سالیان سرد زمستانها از وجودم خارج شد. میخواستم دستش را بگیرم. دستم را گرفت. از جایم بلند شدم و برگشتم.
... همیشه میدانستم که او سایه نیست.
پایان بند سوم
بند دوم
- هنوز هم نفس میکشد؟
- نمیدانم ... بگذار ببینم ... شاید، هنوز تنش از عشق گرم است ... اما این که نفس میکشد ... باید ببینم. [اما] شاید اگر میمرد ...
- نه تا وقتی نفس میکشد. بازدم وجودش را حس میکنی.[؟] روی دستان سردت آن بخار ایمان نیست که نشسته[؟] ... خدا سالهاست که مرده است[-] ... اما مردم ایمانشان را حفظ میکنند.
- [...] میکردند. این شهر میان دستان کفر جان میدهد.
- کفر نه ... ظلم(و پایدار تخواهد بود) ...
- من از این حرفها بیزارم. میخواهم از این سرا کوچ کنم به سرزمین آفتاب ... آفتاب ... آفتاب!
- نه تا وقتی همسفرت را پیدا نکردی ...
پایان بند دوم
مینویسم: هیچ وقت نشد حتی یک بار به خودم بگویم تو هم شاید روزی میان آنها باشی؛ سایهها. البته سایه که نبودند … نه، من فقط سایه میدیدمشان یا سایهشان را میدیدم. نمیدانم؛ این دیوار لعنتی نمیگذارد چیزی ببینم. کوچه را از من گرفته و پنچرهی اتاقم را به ساختمان روبرو باز میکند. اما خب بعضی وقتها سایههایی هم میبینم که افتاده روی همان دیوار که البته چیز مهمی هم نمیتواند باشد. ارزش ندارد توجه کنی … شاید اما حالا داشته باشد.
دوشنبه صبح بود انگار یا روز پیشش … نمیدانم. یک دفعه از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. ساعت را که نگاه کردم راس نه بود.(پس شاید اصلا شب بوده و من خیال میکردم صبح است) از دور و نزدیک فریادهای نامفهومی میشنیدم. خوابآلود بودم هنوز و نمیفهمیدم چه خبر است. رفتم دم پنجره … سایهای نبود. صدا از هر جا بود خیلی واضح و بلند، توی سرم میزد. با پتک یا نمیدانم … چیزی شبیه آن. رفتم دوباره بخوابم که صدای خودم را شنیدم. برای اولین بار بود اما فورا شناختم. چند سال جوان تر … کودکیم بود. عجیب هنوز هم شنیده میشد. حالم را به هم میزد. میخواستم ناسزاهای تمام زندگیم را نثارش کنم. اولش شاید تعجب کردم که این من بودم یا نه … اما خوب که دیدم، یک جور احساس گنگ و سرد وجودم را پر کرد. خودش بود. با همان معصومیت غمناکش که زجرم میداد. برای صدمین بار نوشتم و به دیوار زدم: هرگز بچهدار نشو … هرگز بچهدار نمیشوم.
زمستان بود. شاید هم من این طور احساس میکردم. هر چه بود سرد و طولانی و تاریک، انگار هیچ وقت تمامی نداشت. یادم رفته بود که خورشید چطور گرمم میکند. حتی ممکن است اصلا ندیده باشم. من سرم به کار خودم بود که دوباره سایهها را دیدم. زیادتر بودند این بار. تمام دیوار را سیاه کرده بودند. لعنتیها … چرا این کار را میکنید … مگر سرما با شما چه کرده … یک مشت مست بیسروپا. خوشی اغتشاش زیر زبانشان میخواهند طعم عصیان را به جوانان بیگناه ما بچشانند.
این زن همسایه چه جملات نغزی که نمیگوید. باید از جایی شنیده باشد؛ وگرنه این بیچاره چه میداند عصیان چیست و اغتشاش چه مزه میدهد و جوانان ما به چه کارها که مشغول نیستند.
میگفتم ... آن شب(البته شاید هم روز بود و هوا تاریک) غوغایی به پا شده بود. من هم داشتم تماشا میکردم. برایم مهم نبود. صرف این که از بیکاری درآیم. یک دفعه کسی صدایم زد. بلند و واضح(مثل صدای کودکیهایم) با خودم گفتم توهم با آدم چهها که نمیکند. اما دوباره صدایم زد. حتی واضحتر از قبل. این که چه میگفت یادم نیست ... فقط این که مخاطبش من بودم، نه کس دیگر. خوب که دقیق شدم دیدم یکی از سایههاست. نه این که کسی در پس آن باشد، نه ... خود سایه بود که مرا نگاه میکرد. کمکم مرا با نگاهش طلسم کرد. سایههای دیگر در نظرم محو شدند. دیگر صدایی هم نمیشنیدم. به هم خیره شده بودیم. بر فرض که سایه بتواند ببیند ... اتاق من کاملا تاریک بود. هیچکس تا به حال مرا اینجا ندیده بود. کسی وقت دقیق شدن توی کنج تاریک اتاقهای به ظاهر خالی شهر را نداشت. زیر لب چیزی گفت. شاید هم فریاد زد. گفت "کمک" یا این که "چطور میتوانی نگاه کنی و فقط، نگاه کنی".
تنم لرزید. هیچ وقت این طور نترسیده بودم. بس نمیکرد: "میشود این همه ظلم را دید و خاموش بود" نه نمیشود اما "ظلم یعنی این که ندانی آزادی چیست؛ نه این که آزاد نباشی" هیچ کسی آزاد نیست "اما میشود به آزادی فکر کرد و این چیزی است که ما برایش میجنگیم" من نمیجنگم " تو هم میجنگی، اما با خودت دشمنی میکنی" من زندگی خودم را میکنم " زندگی؟! چند وقت است که خورشید را ندیدی؟"
از کجا میدانست ... چطور به راز سالهای دور من پی برده بود، در حالی که خود من هم فراموشش کرده بودم ... حس تنفر تمام وجودم را گرفت.
متاسفانه به علت عدم دسترسی خانگی به تارنمای جهانی (اینترنت) تا اطلاع ثانوی قادر به ارائه ی خدمات نوشتاری در این تارنوشت (وبلاگ) نمی باشم. بدین وسیله از تمامی خوانندگان مشتاق و پیگیری که همواره مرا با پیام ها و نظرات مفید و دل گرم کننده ی خویش مورد لطف قرار می دهند(!) پوزش می طلبم.