همچنان در سفرم بدون آن که از مقصد و مقصود سهمی از یقین ام باشد ... و مگر زندگی خود جز این است؟
- دلهره دارم و دلهره ام این است که چرا دلهره دارم ... می ترسم از این ترسیدن ... می خندم به غمی که در چشمانم جا خوش کرده ... حالم از آینده ای که حالم را خراب می کند به هم می خورد ... و نمی دانم که این چیزها را می دانم یا وانمود به دانستن حقیقتی ناراست می کنم.
- جواب این معما را تنها تو می دانی، چون اگر ندانی این معما فریبی بیش نیست، اما اگر روشن است این پاسخ دیگر معمایی در کار نیست!
- معمایی در کار نیست ... اما معمایی در کار هست چون این منم که معما را طرح می کنم ... من این معما را می خواهم ... من این معما را حل می کنم و پس از چند لحظه ی کوتاه خوشبختی بازی دوباره شروع می شود ...
- پس معما شاید همین «چند لحظه ی کوتاه» است ...
....