پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

پیشیانه

تو چه می دانی پیشی کیست...!

تردید ...

   تردید می کُشد - در فاصله ی بی انتهای این چند نقطه ...  تردید را بکُش!

چشم انتظار

از هر دری که بیرون می آیم
و به هر راهی که قدم می گذارم
چشمانت مرا می خواند
و دستانت،
گره کرده
بی هیچ نیازی طلبم می کند.
چه شیرین طعم این انتظار
 در تنم جریان می یابد
و از وجود سیرابم می کند.
هر چند خورشید
 دریای سرخ افق را در آغوش گیرد
و جهان در رستاخیز وهم پایان پذیرد
هشیاری پنهان این خلسه
در طلوع نگاه تو رهایم می کند.
یک نگاه کافی ست تا
در قاب ذهن من نقش بندد،
تصویر چشمانت
نشسته در کنار دیوار
منتظر، اما بی انتظار ...

خواسته

   این که "خواستن توانستن است"  هزار اما و اگر دارد، ولی دست آخر "حقیقتی" نهفته در آن ست. به دست خود فال گرفت و عجیب آمد که
   دست از طلب ندارم تا کام من برآید   /   یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید
   پس این "خواسته" خود ندای قلبی دیگرست - که تا ناز نباشد، نیاز نیست! بخت خوش و فال نیکو چنان مسرورم کرده که رعشه به دست افتاده ست از شوق؛ حرف های نقش بسته بر این "کلیدها" از زیر انگشتانم به بازیگوشی می گریزند!
   نه "ایران" جای زندگی کردن است و نه هیچ کجا، اگر این بخت از پس تاریکی شب طلوع نمی کرد.
   ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی   /   عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
   هر لحظه ی این زندگی جاودانه می شود، بی هیچ منتی و همچون رویای جهانی بی انتها؛ اما جاودانگی در آغوش خیال توام "خواستنی" ترین پایان است.


پی نوشت: تقدیم به آن لحظه ای که تو "ناگاه" از سایه های یکنواختی اش همچون معجزه ای برآمدی!

شماره

   سرم به دور و نفس شماره افتاده ست / کجاست آن که در طلبش حدیثْ بی شمار کنم

خبر خوب / خبر بد

   نمی خواهم با لحنی ساده انگارانه بگویم "خوب و بد نسبی ست" یا "این ما هستیم که خوب و بد را معنا می کنیم"؛ اما در این دو هفته چند اتفاق مهم برای من افتاد که در سرنوشت تک خطی یا در روایت های چندپاره ی زندگی من می تواند "نقطه ی عطفی" محسوب شود. از یک طرف با وجود این که بالاترین نمره را هم در آزمون کتبی و هم در مصاحبه ی شفاهی داشتم اما در نهایت در آزمون نیمه متمرکز دکتری "مردود" شدم؛ شاید بشود این طور تعبیر کرد که من قبول شدم، اما "آن ها" قبول نکردند. اما این که ظاهرا بد است مرا مجاب به "گریز از وطن" کرد که در نهایت می تواند خوب باشد؛ ایران دیگر جای "زندگی" نیست.
   یکشنبه ساعت 8:30 صبح، دفاع از پایان نامه و در پی اش ثبت "نمره ی عالی" ... خوب است؟ نه هنگامی که سرباز باشی و داس مرگ در اردوگاه خدمت اجباری بالای سرت به رقص تاب بخورد! طعنه آمیز این که در همان هفته ای که زمان دفاع ام را مشخص کردم جواب رد به سینه ام زدند که تو "مردودی"!
   دیروز تا امروز، یک شبانه روز، سه دانشگاه اول ژاپن درخواستم را رد کردند که من نمی دانستم "اجل" مهلت زیادی به "ضرب" آرزوهای من نداده ... بیست روزی گذشته بود که به خود جنبیدم! شاید هنوز البته بسیاری از "دست چندمی"ها باشند که آغوش-گشوده، انتظار جذب دانشجو برای رقابت با "از ما بهتران" را می کشند؛ اما چه زود دلسرد می شوی و فکر نقشی تازه می کنی ... کشور آریایی های ترک نشین! زبان شان را نمی خواهد بیش از "روزمرگی" بیاموزی که آن هم با آواهای دیگر و لهجه های غریب آکنده شده! بورس هم نشوی هزینه اش آن قدر پایین است که به "مفت و مجانی" پهلو می زند!
   "هزار راه نرفته" با هزار رنگ هر کدام زیباتر از دیگری، گویی "بهشت برین" جایی همان طرف هاست! این نشد، دیگری؛ آن نشد، دوباره هم این! همیشه امیدی هست، دلیلی برای "در تلاش" بودن! "واه" که چه مزخرفاتی! می توانم همین حالا چشم ببندم بر همه ی این "زیبایی ها" که بدنم خسته تر از هر جنبشی ست ... می توانم آرام بگیرم گوشه ای برای "خودم" و به زندگی و معنا بیاندیشم ... می توانم از "بودن" لذت ببرم ... می توانم ... یعنی ای کاش می توانستم!